46 ـ در بـارة رضـاشـاه پهـلوي و كارهاي زمـان آنشــاه

ساخت وبلاگ

ولي ما آرزومنديم اين كسان رنجش و احساسات خود را در موضوع دخالت ندهند و دربارة شاه گذشته چنانكه بديها را بديده بگيرند از نيكيها هم چشم نپوشند. نويسنده خود از كساني هستم كه از ديكتاتوري رضاشاه آسيب ديده ام. آشنايانم داستان بيرون آمدن مرا از عدليه ميدانند [1] و جز خدا كسي نميداند كه آن داستان چه زيانهايي را بزندگاني من زد. گذشته از آنكه در زمان سرشهرباني بودن آيرُم [2] در نتيجة يك بدگماني بيجا ، نه روز مرا در شهرباني نگه داشتند و همة كتابها و نوشته هايم را بادارة آگاهي آورده و صفحه بصفحه جستجو كردند كه بسياري از آنها از ميان رفت. [3]

 

با اينحال من بخود حق نميدهم در گفتگو از كارهاي رضاشاه باين رنجش و آزردگي دخالت دهم. تاكنون چند بار گفته ام و در اينجا هم ميگويم : رضاشاه بايران نيكي هاي بسيار كرد. خانخاني را از ميان برداشت. بيست سال كشور را ايمن و آسوده راه برد ، بآباديهاي تهران و ديگر جاها كوشيد ، بانك ملي بنياد نهاد ، نظام وظيفه اجرا كرد ، بمردم رخت يكسان پوشانيد ، زنان را از چادر و پيچه بيرون آورد. اينها هريكي در حدود خود كارهاي بزرگ و سودمندي است كه بايد بنام آن پادشاه در تاريخ بماند.

 

اگر كساني سمتقو و اقبال السلطنه و شيخ خزعل و جهانشاه خان و اميرعشاير و بسيار امثال اينان را كه بودند و هريكي در يك گوشة مملكت فرمانروايي مي كردند فراموش ننموده اند معني گفته ها را بهتر خواهند فهميد.

 

ولي از آنسوي رضاشاه مشروطه را از ميان برد ، دارالشورا [پارلمان] را بي آبرو گردانيد ، در زمان او احساسات آزاديخواهي و ايراندوستي خفه گرديد ، بداخلاقي رو بفزوني رفت ، رضاشاه هنگامي بكار برخاست كه ميتوانست احساسات آزاديخواهي و ايراندوستي را در مردم نيرومند گرداند و يكدسته از هوچيان و سودجويان را كه درميان آزاديخواهان پيدا شده و باعث آشفتگي كشور بودند از ميان بردارد ، مشروطه را از راه حقيقت بجريان اندازد. خلاصه آنكه توده را بتكان آورد و يك نيرويي از آنها توليد گردانيده پشتيبان خود سازد. آن اختياري را كه بدستش افتاد مي توانست در اين راه بكار برد. ولي رضاشاه چون از هوچيان و آزاديخواهان دروغي رنجيدگي داشت بكينة آنها كوشيد و مشروطه را از پا انداخت ، و اين بود انتخابات را سفارشي گردانيد و از دارالشورا اختيار را گرفته قانونها را تابع ارادة خود ساخت. همچنين در همة ادارات زور و چيرگي را بكار انداخت. اينها نيز زيانهاي كوچكي نيست و من نميدانم اين بدبيني و دشمني با مشروطه و توده در دل آن پادشاه از كجا و بچه انگيزه پديد آمده بود.

 

اين يك داوريست كه من به اجمال دربارة آنشاه ميكنم و پيداست كه باين كوتاهي نبايد اكتفا كرد و بايد بيك داوري بهتر و مفصلتر برخاست. از آنسوي يكرشته جريانهاي سياسي بوده كه مردم از آنها آگاه نشده اند و تا آنها بيرون نيايد و دانسته نشود داوري صورت درستي نخواهد داشت.

 

نويسنده بيكرشتة كمي از آنها آگاهم و نيك ميدانم كه چه اهميتي را داراست و چگونه انديشه ها و نظرها را تغيير توان داد. اينست بسيار آرزومندم كه آن حقايق بيرون آيد و مردم آگاه گردند. ايكاش رضاشاه آن حوصله را داشتند كه در آن زيستگاه خود كه دور از ايران روز ميگزارند حقايق تاريخي بيست سالة زمان سررشته داري خود را يادداشت كند و يا كسي را بيادداشت كردن وادارند و اين كمك را بتاريخ ايران دريغ ندارند.

 

در زمان شاه گذشته تنها چيرگي و سختگيري او نبود كه ماية زيان مردم گرديده. يكدسته از سران اداره ها و كاركنان دولتي نيز از زور و نيروي او استفاده نموده بمردم آزار و زيان بسيار رسانيده اند. امروز تنها مختاري را دنبال ميكنند. بايد گفت ديگران نيز بسيارند.

 

من ميخواهم در اينجا براي مثل ديوان حرب و كارهاي آنرا يادآوري نمايم. اين ديوان حرب چه بود؟. چه رفتاري با مردم مي كرد؟. چند تن از افسران ستمگر خونخوار پيدا شده بنام « اجراي اوامر اعليحضرت» بيرحمي و پستي بي اندازه از خود نشان ميدادند. ميرزا آقاخان خلعتبري كه يك افسر جواني او را با طپانچه درغلطانيد[ه] خود را نيز كشت يك نمونة درستي از بيرحمي و خونخواري بود. براي آنكه دانسته شود چگونه اينها كاسة گرمتر از آش گرديده بسيار بيشتر از آنچه مقصود رضاشاه بود بمردم ستم و بيرحمي مينمودند داستان پايين را ياد ميكنم.

 

آقاي حسن مشار (مشارالملك) را كه اكنون نميدانم در كجاي اروپاست بسياري از خوانندگان خواهند شناخت. زيرا از كساني بود كه چند بار وزارت كرده است. اينمرد در كارهاي رضاشاه دخالت داشت و از نزديكان او شمرده ميشد ولي يك روز شنيده شد او را گرفته و بزندان انداخته اند. سپس نيز شنيده شد در ديوان حرب محكوم بمرگ گرديده. ليكن پس از چندي رها شده بيرون آمد و چون با نويسنده آشنايي داشت بديدنش رفتم و چگونگي را پرسيدم.

 

داستان اين بود كه پسر يكي از بستگان آقاي مشار كه جوان درس خوانده اي بود باروپا ميرفته. آقاي مشار براي شناسانيدن او نامه اي بشهرباني نوشته تا تذكره [گذرنامه] باو داده اند. سپس در آلمان روزنامه اي بنام «پيكان» بزبان فارسي انتشار يافته كه از رضاشاه بد گفته و كسي از تهران راپورتي[گزارشي] بشهرباني فرستاده كه نويسندة آن روزنامه فلان جوانست و او را مشارالملك فرستاده تا برود در اروپا از شاه بد نويسد.

 

بهمين دستاويز مشارالملك را با چند تني بزندان كشانيدند و [سرهنگ] ميرزا آقاخان خلعتبري و همدستان او در ديوان حرب بعنوان آنكه بشاه يا بكشور سوء قصد داشته حكم مرگ براي او دادند. اينست نمونه اي از تشنگي آنها بخونريزي. از آنسو چون حكم را بنزد شاه بردند سخت برآشفته گفت : مردكه مگر من ميرغضبم كه هر روز آدم بكشم [4] ، و مشارالملك را آزاد كردند ، و سپس دانسته شد كه چون مختاري [5] آن راپورت را بنزد شاه برده بوده در حاشيه اش نوشته است « تحقيقي بكنيد» با همين يك دستور بچنان رفتاري برخاسته بودند.

 

كسانيكه در زمان آنشاه كشته شده اند بيشترش چنين است كه كاركنان شهرباني يا ديوان حرب دوسيه[پرونده] براي ايشان ساخته و يك كار كوچكي را در نظر آنشاه بزرگ گردانيده اند. ولي اگر اكنون از هريكي از ايشان بپرسيد خواهد گفت : شاه ميخواست چند نفر ديگر را هم با آنان بكشد ولي من كوشيدم و نگزاردم.

 

گواه اين سخن رفتاريست كه آقاي سرتيپ قريب ميكند. اينمرد كه در زمان رضاشاه آزار و ستم بسيار بمردم رسانيده اكنونكه آنشاه رفته و فرصت بدست آمده آقاي سرتيپ برگشته و از آن شاه بد مينويسد و از بيچارگي و فراموشكاري مردم ايران استفاده كرده و ميخواهد پس از آن ستمگريها جا در دلها براي خود باز كند.

 

آقاي سرتيپ در محاكمة محسن جهانسوز [6] و همراهانش كه همگي جوانان بيگناهي بودند دادستان ديوان حرب بوده و آنچه توانسته بيرحمي و پافشاري نشان داده و باعث ريخته شده خون يك جوان دانشمند بيگناه گرديده ، چنين كسي اكنون مي خواهد « وجهة ملي» پيدا كند و در روزنامه ها گفتار مينويسد كه برضاشاه چنان گفتم ، و چنين شنيدم ، و چون دربارة كشتن محسن جهانسوز ايراد ميگيرند با يك پيشاني باز چنين پاسخ ميدهد : « حكم را دادگاه ميدهد نه دادستان».

 

آري آقاي سرتيپ حكم را دادگاه ميدهد ولي ما وظيفة دادستان را هم ميدانيم. دادستان هم پافشاري نموده حكم را از دادگاه ميطلبد. اين چيزي نيست كه امروز ندانند. شما آقاي سرتيپ قريب در دادگاه سرپا ايستاده ايد و با صد بيرحمي و بي وجداني يكدسته از جوانان بيگناه را گناهكار قلمداده ايد و براي آنان از دادگاه كيفرخواسته ايد و پياپي ستايش از شاه كرده و دادگاه را در زير تهديد گزارده ايد.

 

بالاخره اگر شما بگوييد در آن محاكمه دخالت نداشته ايد اين انكار محسوسات است و اگر بگوييد مجبور بوديد يك دروغ بيشرمانه ايست. كسان بسياري شما را ميشناسند كه يكمرد ستمگري هستيد و در زمان آنشاه از فرصت استفاده جسته خوي ستمگرانة خود را بكار مي برديد و كسي هم شما را ناگزير نمي گردانيد. اساساً دعوي ناگزيري در اين هنگام از كسي پذيرفته نيست و نبايد بود. شما اگر از آنكار كناره مي جستيد مانعي در جلو نداشتيد. من كه نويسندة اين گفتارم يكروزي براي گفتگو دربارة يك بدبختي كه بچنگال شما افتاده بود بديوان حرب آمدم و هنوز فراموش نكرده ام كه يك افسر ريشداري (كه سپس دانسته ام شما آقاي سرتيپ قريب بوده ايد) با يك تشر و تحكمي بمن پاسخ داد :   « حكم مدعي العموم ديوان حرب حكم اعليحضرتست بايد اجرا شود». [7] هنوز تلخي بي ادبانه و سياهدلانة شما از ياد من نرفته. با اينحال هيچگاه درپي كينه جويي از شما نبودم و آنچه مرا بنوشتن اين سخن واداشته گفتارنويسي شماست. من درشگفتم كه شما با چه رويي اينها را مينويسيد؟! نميدانم مردم را تا چه اندازه بيچاره و نافهم پنداشته ايد كه ميخواهيد پس از آنهمه سياهكاريها از در فريبكاري درآييد و خود را محبوب گردانيد؟!..

(پرچم روزانه شماره هاي 129 و 130 ، سه شنبه 2 و پنجشنبه 4 تيرماه 1321)

[1] : نك. زندگاني من (ده سال در عدليه و چرا از عدليه بيرون آمدم)

[2] و [5] : سرتيپ محمد حسين آيرم رئيس شهرباني حكومت رضاشاه تا سال 1314 و ركن الدين مختاري همان جايگاه را تا 1320 داشت. براي آگاهي بيشتر نك. دفاعيات كسروي

[3] : از جمله نوشته هايي كه ناپديد شده بخش يكم و دوم (از سه بخش) « دفتر روزگار» يا « تقويم هزار و سيصد و بيست ساله» است.

[4] : دنبالة سخن شاه چنين بوده : "من گفتم تحقيق كنيد نگفتم حكم اعدام دهيد". نك دفاعيات كسروي

[6] : براي آگاهيهاي بيشتر از آن جوان نك. دفاعيات كسروي

[7] : بيگمان ديكتاتوري يك روزه سبز نمي شود. آنهم پس از جنبش و خيزش ريشه داري همچون مشروطه. اين نمونه ايست از رفتارهايي كه نشان مي دهد ديكتاتوري چگونه پديد مي آيد. در زمان رضاشاه « خرده ديكتاتور» ها با عنوانهايي مانند «حكم اعليحضرتست» يا « حسب الامر همايوني» با قانونشكنيها و زور ورزيها خواستهاي ناپاك خود را پيش مي برده و آنگاه يك « مطابق فرمايشات ملوكانه» و مانند آن  را پيش مي كشيدند و هر جا كه از آنها نيز كاري  برنمي آمد از دروغ بستن  و  « بلشويك» خواندن طرف باكي نداشتند. بدينسان از يكسو سنگ براه آزادي و آزادگي مي غلتاندند و از سويي با چاپلوسيهاي خود (چه فرمان شاه ، چه فرمان يزدان و ...) امر را بر « شخص اول مملكت» مشتبه كرده رفته رفته ازو يك ديكتاتور بزرگ مي پروردند. در دورة محمدرضاشاه نيز پس از زمان كوتاهي از آغاز پادشاهيش باز همين مسير پيموده شد. كساني پيرامونش را گرفتند كه به «نوكري» و « دستبوسي» او افتخار مي كردندـ براي مثال : دو نخست وزير كشور ( اقبال و علم). اين « بله قربان گويان» با ساختن و بكار بردن عنوانهايي چون « آريامهر» و مانندهاي آن به پادشاه « دموكرات مآب» ميدان خودكامگي گشودند و امر را بر او نيز مشتبه ساخته از پلكان ديكتاتوري گام بگام بالا بردند. ... روزگار پادشاهان گذشت و ملايان سر كار آمدند ولي رفتارها ديگر نشد و اينبار «پيروي از خط امام» ، « ذوب شدن در ولايت فقيه» و مانندهاي آنها ، حكم همان « حسب الامر» ها و « بله قربان» ها را يافت و خرده ديكتاتورها براي آنكه مانعي بر سر راهشان باز نماند ، هركه سخني جز آنها مي راند را با چماق « ضد ولايت فقيه» و « ضد انقلاب» و « ليبرال» و با فريادهاي « مرگ بر ...» از ميدان بيرون كردند. اين پوچگوييها هنوز هم ادامه دارد و بدينسان راه خفه كردن آزادي و پروردن ديكتاتور را بار ديگر از نو پيموده و مي پيماييم.

آيا ما خود مقصر نيستيم؟!..

احمد كسروي...
ما را در سایت احمد كسروي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا فرهيزش kasravi بازدید : 162 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391 ساعت: 21:17