50 ـ خـرابـاتيـان كه بـودند ، چـه ميگفتنــد؟..

ساخت وبلاگ

اما خراباتيان ، اينان كساني بودند كه جهان را يكدستگاه هيچ و پوچ بيهوده اي مي شماردند و بآفرينش و آفريدگار ايرادهاي بسيار ميگرفتند.

 

اي بيخبر اين شكل مجسم هيچست                 اين طارم و نُه سپهر ارقم هيچست

خوشباش كزين نشيمن كون و فساد                وابستة يك دميم و آن دم هيچست

جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است      هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق

 

ميگفتند : كسي از جستجو راه بجايي نمي برد و راز اينجهان بدست نمي آورد و خرد گرهي از كار نمي گشايد.

 

در پردة اسرار كسي را ره نيست      زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست

 

ميگفتند : هرچه در اين باره گفته شده جز دروغ و افسانه نيست.

 

آنانكه محيط فضل و آداب شدند       در كشف دقيقه شمع اصحاب شدند

ره زين شب تاريك نبردند هرگز     گفتند فسانه اي و در خواب شدند

 

ميگفتند : زندگي جز يك خوابي و خيالي نيست كه مي آيد و مي گذرد.

 

احوال جهان و اصل اين عمر كه هست      خوابي و خيالي و فريبي و دميست

 

بآفريدگار ايراد گرفته ميگفتند : براي چه اينهمه مردم را مي آفريند و پس از زماني نابود ميكند؟!.. ميگفتند : يك كاسه گري اين نميكند كه پياپي كاسه سازد و آنرا بشكند :

 

اجزاي پياله كه درهم پيوست                  بشكستن او روا نميدارد مست

چندين سر و پاي نازنين از سر دست       با مهر كه پيوست [و] بكين كه شكست؟!..

 

ميگفتند : اينجهان نه آغازش پيداست و نه انجامش دانسته مي باشد. ما هيچ نمي دانيم از كجا آمده ايم و بكجا ميرويم ، و چرا آمده ايم و چرا ميرويم؟!..

 

دوري كه درو آمدن و رفتن ماست        آنرا نه بدايت و نهايت پيداست

كس مي نزند دمي در اين معني راست    كين آمدن از كجا و رفتن بكجاست

 

از اين سخنان خود نتيجه گرفته ميگفتند : در اين جهان انديشيدن و خرد بكار بردن و در بند گذشته و آينده بودن بي جهت است و از كوشش نيز نتيجه اي بدست نخواهد آمد. پس يگانه راه آنستكه آدمي آن دمي را كه در آنست غنيمت شمارد و با خوشي بسر دهد و اگر خوشي طبيعي آماده نبود با باده بچارة اندوه كوشد و خود را مست و بيخود گرداند كه غمهاي جهان را درنيابد. مي گفتند : اينجهان قرنهاي بيشمار همچنان گرديده است و آدميان دسته دسته آمده اند و رفته اند. ما هم پس از چندي نيستيم اينست بايد دمي را كه هستيم بخوشي كوشيم :

 

چون عهده نميكند كسي فردا را           حالي خوش دار اين دل پرسودا را

مي نوش بنور ماه اي ماه                   كه ماه بسيار بيايد نيابد ما را

امروز ترا دسترس فردا نيسـت            انديشة فردات بجز سودا نيســت

ضايع مكن اين دم ار دلت شيدا نيست    كين باقي عمر را بها پيدا نيسـت

با باده نشين كه ملك محمود اينست       وز چنگ شنو كه لحن داوود اينست

از نامده و رفته دگر يـاد مكـن            خوش باش كه از وجود مقصود اينست

بادت بدست باشد اگر دل نهي بهيچ      در معرضي كه ملك سليمان رود بباد

دي پير ميفروش كه ذكرش بخير بـاد    گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

 

رابطة اينان با شراب از اينراه بوده ، ولي كم كم در علاقمندي بآن براه افراط افتاده ستايشهاي بسيار از آن نموده اند و آنرا يك چيز بسيار گرانمايه و والايي نشان داده اند.

 

چون درگذرم بباده شوييد مرا                   تلقين زشراب و جام گوييد مرا

خواهيد بروز حشر يابيد مــرا                   از خاك در ميكده جوييد مـرا

تاك را سيراب كن اي ابر نيسان در بهار     قطر تا مي ميتواند شد چرا گوهر شود

 

اينهمه ستايشگري از باده و باده خواري كه درميان شاعران رواج يافته از خراباتيان آغاز گرديده ، آنان در اين باره راه گزافه گويي پيموده اند و ديگران نافهميده بآنان پيروي كرده اند.

 

كوتاه سخن آنكه خراباتيان يك مقدمه اي مي چينند و يك نتيجه اي بر آن بار مي كنند. ميگويند : اينجهان هيچ و پوچ است ، نه آغازش پيدا و نه انجامش هويداست ، ما نميدانيم از كجا آمده ايم و بكجا خواهيم رفت و خود بهر چه آمده ايم.

 

معلوم نشد كه درطربخانة خاك          نقاش ازل بهر چه آراست مرا

 

و آنگاه از اين گفته هاي خود نتيجه گرفته ميگويند : پس بايد نه در انديشة آينده بود و نه پرواي گذشته كرد ، نه دل بچيزي بست و نه درپي كوشش و جستجو بود :

 

چون نيست حقيقت يقين اندر دسـت     نتوان باميد شك همه عمر نشست

 

زندگاني آدمي همان دميست كه در آنست. بايد آنرا غنيمت شمرد و بخوشي گذرانيد ، و اگر اندوه رو آورد چارة آنرا با باده و چنگ و چغانه كرد.

 

در دل نتوان درخت اندوه نشانـد      مي بايد خورد و كام دل بايد راند

 

خرد و انديشه راه بجايي نمي برد و جز ماية اندوه و غم نميگردد. بايستي آنها را از خود دور گردانيد.

 

بهاي بادة چون لعل چيست؟ جوهر عقل     بيا كه سود كسي برد كين تجارت كرد

 

اينست فشارة سخنان آنها. اينست معني خراباتيگري. اينها گويا از زمان سلجوقيان پيدا شده اند و يكي از پيشروان بنام آنها خيام نيشابوري بوده. اما بيپايي اين سخنان ـ ما ميگوييم : آن مقدمه و اين نتيجه هر دو غلطست. نه آن مقدمه راست است و نه بر فرض راستي اين نتيجه از آن بر مي آيد ، و اينك از يكايك آنها جداگانه سخن ميرانيم.

 

اين بسيار نادانيست كه كسي اين جهانرا هيچ و پوچ پندارد. اينجهان پر از سامان و آراستگيست ، پر از شگفتيهاست. با يكزبان ساده و آساني ميرساند كه از روي يك دانش و بينش آفريده شده و از روي يك دانش و بينش ميگردد ، ميرساند كه يك مقصودي از آن در ميانست.

 

امروز اين دانشها كه هست ـ از ستاره شناسي و فيزيك و شيمي و جغرافي و پزشكي و رياضيات و تاريخ و مانند اينها ـ در واقع هريكي براي نشاندادن يكرشتة ديگري از سامانها و رازهاي اينجهان ميباشد. شما تنها ستاره شناسي را بگيريد و ببينيد چه اسراري را براي شما روشن ميگرداند. مليونها و صد مليونها كره ها در اين فضاي بيپايان پراكنده است. با آنهمه دوري و پراكندگي از همديگر هميشه با يك سامان و آراستگي باهم در كشش و كوشش (تجاذب و تدافع) مي باشند.

 

هزارها راز ، هزارها شگفتي ، هزاران سامان در پيش چشم است و هر بيننده اي را ناگزير ميسازد كه در برابر اين دستگاه بفروتني گرايد و زبان بستايش و نيايش باز كند. و اين تنها خراباتي شوريده ـ مغز خيره سر است كه بدمستانه فرياد ميكشد :

 

اي بيخبر اين طاق مجسم هيچسـت             اين گنبد و نُه رواق ارقم هيچست

جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچست    هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق

 

خدا اين جهان را بهر آسايش جهانيان آفريده و راه آنرا نيز گشاده گردانيده ، و اين خود مردمانند كه از آن بركناري مي نمايند و هر ايراديكه هست بخود جهانيانست. اينها سخنانيست كه ما در جاي خود روشن گردانيده ايم و در اينجا بآنها نمي توانيم پرداخت. در اينجا دوباره ميگوييم : بسيار نادانيست كه كساني اينجهان را هيچ و پوچ شناسند و بدانسان اين را خوار دارند. همين نمونه اي از نافهمي خراباتيانست.

 

مي آييم بر سر نتيجه اي كه از اين سخنان مي گيرند. بايد گفت آن نيز غلطست. گرفتم كه اين جهان هيچ و پوچست. باز مردمان بايد در بند زندگاني خود باشند بايد گذشته را از ياد نبرند ، انديشة آينده كنند ، بيدار و هوشيار باشند ، بكوشند ، آماده ايستند ، خود را از دشمن نگه دارند. در آرزوي پيشرفت باشند ... يك كلمه بايد گفت : بايد پرواي زندگي كنند و از كوشش و تلاش باز نايستند. اينست آنچه خرد ميفرمايد. اين بسيار غلطست كه كساني ببهانة آنكه جهان هيچ و پوچست در بند زندگي نباشند. بسيار سبكمغزيست كه كساني بگويند :

 

خوشباش نداني زكجا آمده اي       مي خور كه نداني بكجا خواهي رفت

 

براي آنكه سخنم نيك روشن گردد يك مثلي ياد ميكنم : چنين انگاريد خاندانهايي را از يكشهري بيرون رانده در يك شوره زاري جا داده اند بي آنكه بدانند داستان چه بوده و چه گناهي داشته اند خود را در يك چنين گرفتاري مي يابند و هيچ راهي براي رهايي نمي بينند ـ آيا چكار بايد كنند؟.. آيا دست بهم داده در انديشة زندگاني باشند و در همان زمين شوره بكشت و كار پرداخته لوازم زيست تهيه كنند و يا بعنوان اينكه ما چون نميدانيم بهر چه ما را باين سرزمين آورده اند ، و آيا چه گناهي از ما سرزده بوده ، يا اينجا كجاست ، از كوشش خودداري كنند و دم را غنيمت شمرده بتن آسايي پردازند؟.. آيا كدام از اين دو كار با خرد سازگار است؟!.. اگر آنكسان بهمين دستاويز از كوشش خودداري نمودند آيا گرفتار سختي و گرسنگي نخواهند گرديد؟!.. آيا خودشان و خاندانشان رو بنابودي نخواهند نهاد؟!..

 

جاي گفتگو نيست كه خراباتيان يكدسته گمراهان بي ارزش بوده اند ، و انديشه هاي آنان سراپا غلط و سراپا زيان است : آن جهان را خوار داشتن و از ديده ها انداختن ، اين مردم را بسستي و مستي و بيغيرتي واداشتنشان. اينان پيش خود با خدا ميجنگيده اند و باو ايرادها ميگرفته اند ، ولي در حقيقت ريشة خود و توده را مي كنده اند. اين بسيار نادانيست كه كساني مردم را از كوشش باز دارند [و]چنين گويند :

 

زين پيش نشان بودنيها بودست    پيوسته قلم ز نيك و بد ناسود است

تقدير ترا هر آنچه بايستي داد     غم خوردن و كوشيدن ما بيهود است

 

در گرفتاريها از چاره جويي بازداشته چنين درس آموزند :

 

رضا بداده بده  وز جبين گره بگشا[ي]     كه بر من و تو در اختيار نگشادست

 

در برابر ميخوارگيها و پستيهاي خود عذر آورده چنين گويند :

 

آيين تقوي ما نيـز دانيم       ليكن چه چاره با بخـت گمراه

 

بيشرمانه با آفريدگار بداوري برخاسته و نادانيهاي خود را باو بسته چنين گويند :

 

هر نيك و بدي كه از من آيد بوجود     تو بر سر من نوشته اي من چكنـم

 

يا از ارزش دانش و بينش كاسته چنين سرايند :

 

حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو     كسي نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را

 

يا به خرد كه گرانمايه ترين گوهر خداداديست ريشخند كرده چنين گويند :

 

ما را بمنع عقل مترسان و مي بيار         كاين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست

 

جهان را هيچ و پوچ خوانند و آنگاه چنين گويند :

 

بادت بدست باشد اگر دل نهي بهيچ        در محضري كه تخت سليمان رود بباد

 

چنين كساني را با اين بدآموزيها « خردمند» نتوان خواند. ما نميدانيم كسانيكه از اينان هواداري مي نمايند چه پاسخي دارند؟!.. آنانكه صد ستايش از خيام مي نمايند و رباعيهاي او را پياپي بچاپ رسانيده بدست مردم ميدهند باينها چه ميگويند؟!.. نميدانم آيا مقصود خراباتيان را دريافته اند يا نه؟.. اگر در[نـ]يافته اند و مقصود آنانرا نميدانند پس آن كوششها چه حالي دارد؟!.. چرا در راه يك چيز نفهميده ميكوشند؟!..

 

آيا اين بدخواهي با كشور و توده نيست كه كساني چنين انديشه هاي كجي را ترويج نمايند؟!. آيا از اينها جز زيان چه نتيجه اي در دست تواند بود؟!.. امروز در اين جهان كه توده ها در راه زندگاني با همديگر سختترين نبردها را مي كنند آيا خيانتكاري نيست كه شما چنين بدآموزيهايي را كه همه اش سخن از مستي و سستي ميراند در دلها جا دهيد؟!.. آيا اين دشمني با توده و كشور شمرده نميشود؟!..

 

آيا اين داستان از كجا سرچشمه مي گيرد؟!.. اين هياهو دربارة خيام از كجا برخاسته؟!. من نميخواهم پرده دري كنم همين اندازه مي نويسم : كساني در اين راه دانسته و فهميده گام بر ميدارند[1]. و آنان خواستشان سسـت گردانيدن اين تودة بيچاره است و اين داستان و مانندهايش را وسيلة نيكي براي كار خود ميشناسند ، ديگران نيز نافهميده و نادانسته پيروي از ايشان ميكنند. اينها همه دامست همه دانه است.

 

اگر بخواهند كسي را فريب دهند و سوارش گردند آشكاره نگويند كه ميخواهيم تو را فريب دهيم يا ميخواهيم بگردنت سوار گرديم ، با سخناني سرگرمش دارند و قصد خود را بكار بندند. شنيده ام در هندوستان مارگيراني هستند كه چون بخواهند ماري را بگيرند ميروند در جائي نزديك بسوراخ آن مي نشينند و نايي بلب گرفته سراييدن مي آغازند. مار كه آواز ناي شنود سر از سوراخ بيرون آورد و كم كم بمارگيران نزديك شود و يكبار خود را در درون سبد مي بيند كه مي گيرند و دندانش را كنند و افزاركارش گردانند. اينان نيز همين رفتار را ميكنند. يك نام « مفاخر» بگوشها ميخوانند و صد بدآموزي زهرناك را در دلها جا ميدهند. اينها چيزهاييست كه همه بايد بفهمند ، حقايقيست كه همه بايد بدانند. بفهمند و بدانند و بيش از اين فريب بدخواهان نخورند بيش از اين ريشة خود را نكنند.

 

ميدانم كساني باز برنجش خواهند برخاست. اينست مي گويم : اگر ايرادي يا پاسخي دارند با زبان ادب بنويسند. كسانيكه از در الواطي و پستنهادي درآيند ما را با آنان پاسخي نخواهد بود.

 

ميدانم كساني همين سخن را ناشنيده گرفته و همة اين دليلهاي ما را ناديده انگاشته بجاي پاسخ بهياهو خواهند برخاست كه بخيام توهين شده. اين ماية افسوس استكه يك خيامي حق داشته است كه بخداي جهان توهين كند ، بخرد و فهم و دانش ريشخند نمايد ، اينهمه بدآموزيها را برشتة شعر كشد ، ولي كسي حق ندارد با دليل باو ايراد گيرد يا بدآموزيش را باز نمايد. راستي را ماية افسوس است و دوباره تكرار ميكنم كه ما باين هياهوها اهميتي نخواهيم داد و از سخن خود نخواهيم باز گشت.

 

ما نيك ميدانيم كه بيشتر مردم اينها را نميدانند و اينست پيروي از بدخواهان مي نمايند. اينرا بارها آزموده ايم و اينست اميدمنديم كه بسياري از اينان از اين سخنان تكاني خواهند خورد و از آنراه گمراهي باز خواهند گشت. بارها از كساني پرسيده ام آخر اين خيام چه ميگويد؟!.. ديده ام پاسخي نمي توانند. روزي بيكي گفتم : خيام چه ميگويد كه اينهمه نامش بزبانها افتاده؟.. گفت فلسفة مخصوصي دارد. گفتم : چه فلسفه اي؟.. [گفت :] ميگويد من نميدانم از كجا آمده ام و بكجا مي روم. گفتم : اگر مي دانست مي شد فلسفه. ندانستن كه فلسفه نيست. پيره زنها روستائي نيز نميدانند كه از كجا آمده اند و بكجا ميروند. بسيار خوب ، نميداند از كجا آمده و بكجا ميرود ، چكار بايد كرد؟..گفت : ميگويد : بايد دم را غنيمت دانست و بخوشي گذرانيد. گفتم آيا اين فلسفه است؟!.. پس بگوييد شما فلسفه را بچه معني مي آوريد؟.. اگر فلسفه بمعني انديشه ها يا دستورهاي بخردانه است اينكه بسيار بيخردانه ميباشد. اين شيوة هر بيغيرت و بيدردست كه پرواي گذشته و آينده نميكند ، تنها در انديشة خوشي آن دم ميباشد ، ولي خردمند باغيرت چنين رفتاري را بخود نتواند پسنديد.

(پرچم روزانه شماره هاي 145 و 146 و 147 ، چهارشنبه 24 ، پنجشنبه 25 و شنبه 27 تيرماه 1321)

 

[1] : در متن « برنمي دارند» بوده كه بيگمان اشتباه است. پايگاه

احمد كسروي...
ما را در سایت احمد كسروي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا فرهيزش kasravi بازدید : 164 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391 ساعت: 21:21