57 ـ چنـد پرســش و پـاسـخهاي آنـها

ساخت وبلاگ

 

3) آيا ميتوان از روي حقايق زندگي كرد و از هرچه نحقيقت است چشم پوشيد؟..

گفتم : بيكايك پرسشها پاسخ ميگويم :
 در جهان حقايق بسيار است. مثلاً گفته ميشود : « زمين بگرد خود ميگردد» يا « ابر از بخار پديد مي آيد» يا « آمريكا در غرب اروپاست» و هزارها مانند اينها ، آيا اينها حقايق نيست؟.. اگر مقصودتان در چيزهاي نامحسوس است يا در قواعد زندگانيست در آنها نيز حقايقي درميانست. مثلاً در ايران يكدسته عقيده به « نجوم» دارند و چنين تصور ميكنند كه هر چه بروي زمين رخ ميدهد نتيجة گردش ستارگان و دوري و نزديكي آنها با يكديگر است. بگفتة شاعر : « كه سعد و نحس ز تأثير زهره و زحل است» . يكدستة ديگري به « بخت» عقيده مندند و چنين ميدانند كه كساني خوشبخت آفريده شده اند كه همة پيشآمدها بسود آنان در مي آيد و همواره با خوشي زندگاني ميكنند و كساني بدبخت ميباشند كه بهر كاري برخيزند جز زيان و اندوه نبينند. يكدستة ديگري باور به سرنوشت دارند و چنين مي پندارند كه آدمي هر آنچه خواهد ديد پيش از آنكه باينجهان بيايد به پيشانيش نوشته ميشود. يكدستة ديگري دعا و نذر را مؤثر مي شمرند و اينست در گرفتاريها بجاي كوشش ، بدعا و نذر و مانند آن توسل ميجويند. يكدستة ديگري جادو و افسون و مانند اينها را داراي تأثير مي شناسند و دركارهاي خود باينها تشبث مي نمايند شما اگر كتابها را جستجو كنيد پر از اين عقيده ها و باورهاست اگر گفتار و رفتار مردم را بسنجيد همه استنادشان باينهاست. ولي ما ميگوييم : اينها همه غلطست ، همه بيپاست ، همه كج انديشيست ، و راستي (يا حقيقت) آنستكه هر كس جز نتيجة كوشش خود را نمي برد و نتواند برد و براي اين دليلهاي بسيار مي آوريم. مثلاً ميگوييم : 1918 كه جنگ جهانگير گذشته پايان يافت آلمانيها چون شكست خورده بودند از ميان دولتهاي بزرگ بيرون رفتند كه اگر نميكوشيدند بهمانحال باز ميماندند ولي در نتيجة كوششهاي خود از آن خواري رها گرديدند. همان آلمانها پارسال بروسيه حمله كرده و مي گفتند دو ماهه دولت روسيه را از پا خواهیم انداخت. روسها اگر نمي كوشيدند و مردانگي و جانفشاني نمي نمودند در اندك زماني لگدمال ميگرديدند ولي چون كوشيده اند هنوز يكسال بيشتر است كه ايستادگي مينمايند. صدها مانند اين ميتوان شمرد.

 

اكنون اين يكي از حقايق زندگانيست كه هر باخردي بايد بپذيرد ، و مانندهاي آن بسيار است. پس چگونه ميتوان گفت حقايقي نيست؟!.. همان كلمة فريب كه شما بكار ميبريد دليلست كه حقايقي هست. زيرا فريب چيست؟.. فريب آنستكه دروغي را در جامة حقيقت نشان دهند. پس بايد گفت حقيقتي هست.

 

اينكه ميگوييد : هر كس كه نيروي گويندگي يا زبان شيوا دارد ميتواند مطالبي را بنام حقايق بقبولاند ميگويم راست نيست. زيرا هواداران « بخت» يا « سرنوشت» يا مانند آنها در ايران شعراي شيوازبان بوده اند كه هر يكي عقيدة خود را با شيواترين زباني سروده اند و با اينحال شما مي بينيد ما با يك تكاني كه بخردها ميدهيم و انديشه ها را بيدار ميگردانيم همة رشته هاي ايشانرا پشم ميگردانيم. كجيها تا هنگامي پيش تواند رفت كه راستيها بميان نيايد وگرنه همچون يخ در برابر آفتاب خود بخود خواهد گداخت.

 

2-

دوم مي پرسيد : بر فرض آنكه حقايقي هست راه درك آنها چيست؟.. ميگويم راه درك حقايق خرد است. خدا گوهري بنام « خرد» بآدميان داده كه بدستياري آن راستيها (يا بگفتة شما حقايق) را دريابند. ميدانم شما دربارة خرد نيز سخناني خواهيد داشت. گوشهاي شما پر است از سخناني كه در نكوهش خرد و در بيهوده بودن آن سروده شده است. در ايران از قديم دسته هاي بسياري خرد و داوري آنرا نمي پذيرفته اند. صوفيان بآن ارزش نداده ميگفته اند : « با خرد و انديشه بجايي نتوان رسيد. بايد با رياضت و مكاشفه حق را دريافت. پاي استدلاليان چوبين بود». خراباتيان شعرهاشان پر است از توهين بخرد و ريشخند بآن : « اين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست». باطنيان و شيعيان هر يكي بعلت ديگري « خرد» را براي رسيدن برستگاري كافي نميدانسته اند. گذشته از همة اينها ، فلسفة مادي و دانشهاي طبيعي امروزي نيز به « خرد» ارزشي قايل نيست و خرد را باين معني كه ما ميگوييم نمي پذيرد. در نظر آنها همة فهم و انديشه و دريافتهاي آدمي ناشي از ساختمان مغزي اوست. و اينست هر كسي مطالب را بطور ديگري دريافت ميكند. زيرا ساختمان مغزي هر كس بطور ديگر است. ولي همة اينها اشتباه است و ما چون در اينراه خود بخرد ارزش ميگزاريم اينست تاكنون گفتارهاي بسيار دربارة آن نوشته و باين لغزشهاي صوفيان و خراباتيان و ديگران ، و همچنين بلغزشهاي فلسفة مادي پاسخهاي مغزدار داده ايم. بهرحال اين بيگفتگوست كه بايد حقايق را بدستياري خرد درك كرد. چيزي كه هست كسان بسياري خردهاشان ناتوانست كه اگر هم حقايق را درك كنند آنرا نميتوانند پذيرفت.

مثلاً ما دربارة شعر سخناني نوشتيم و معناي حقيقي آنرا روشن گردانيديم. آن سخنان را هر كس بشنود و بفهمد درك خواهد كرد كه حقيقت است. چيزي كه هست كساني خردهاشان تواناست كه آنرا پذيرفته بكار خواهند بست و كساني خردهاشان ناتوانست و نخواهند پذيرفت. چنانكه ما اينرا آزموديم بسياري را ديديم كه شاعر بودند و غزلها و قصيده ها داشتند ولي پس از خواندن آنسخنان بنام پيروي از حقيقت از شعرهاي خود درگذشته و از آنگونه شعرسرايي چشم پوشيدند. ليكن از اينسو كساني بدستاويز همان سخنان به بدزبانيها پرداختند و پستي و بيفرهنگي بسيار نمودند. چرا چنين بود؟.. ، زيرا آندسته خردهاشان نيرومند است و رشتة اختيارشان در دست آن ميباشد. ولي اين دسته خردهاشان درمانده و بيكاره است و اختيارشان جز در دست هوس و رشك و خودنمائي نميباشد.

 

دليل اين مطلب كه همين كسان نيز حقيقت را دربارة شعر دريافته اند (نهايت نميتوانند پذيرفت) آنستكه شما اگر با يكي از آنان بگفتگو پرداخته بپرسيد : " بنوشته هاي پرچم دربارة شعر چه ايرادي داريد؟.. كدام جمله اش را درست نمي شماريد؟.." خواهيد ديد پاسخي ندارند و با اينحال گردن گزاردن نميتوانند.

 

يكي از خوانندگان پرچم داستاني نقل ميكند كه چون يك مثل خوبي براي اين موضوع است در اينجا مي آورم ميگويد : بمجلسي رسيدم ديدم نام شما درميانست و گله و بدگويي ميكنند پرسيدم : موضوع چيست؟.. گفتند : بخيام توهين كرده است. گفتم من مقالة او را دربارة خيام خوانده ام فلسفة خيام را چنين تشريح كرده : « اين جهان يكدستگاه بيهوده و پوچيست و اينست ما بايد پرواي گذشته و آينده نكنيم و اين دم را كه در آنيم غنيمت شمارده خوش باشيم» او ميگويد خلاصة فلسفة خيام اين دو مطلب است و اينها هر دو غلطست. زيرا جهان يكدستگاه بيهوده و پوچي نيست بلكه در آن نظم حكمتي مشهود است. از طرف ديگر بر فرض آنكه جهان بيهوده و پوچ باشد باز ما نميتوانيم نسبت بگذشته و آينده بي پروا باشيم. نميتوانيم در انديشة زندگي نبوده تنها يكدمي را با خوشي گذرانيم. خلاصة مقالات او دربارة خيام اينست. شما باين سخنان چه ايرادي داريد؟!. كدام جمله اش را نمي پسنديد؟! بگوييد منهم با شما همراهي كنم. مخصوصاً خواهشمندم ايرادهاتان را بگوييد تا من باو برسانم. زيرا هر چند روز يكبار بادارة پرچم رفته او را مي بينم. ديدم در برابر اين گفته ها بخاموشي گراييدند و سر پايين انداختند ، و چون ديدند من چشمم را بروي ايشان دوخته ام و پاسخ ميخواهم يكي سر برآورده با يك لحن آرامي چنين گفت : اين مطلب راست هم باشد باو چه؟!. او چكاره است؟! گفتم : اين سخن بسيار بيهوده است زيرا بگفتة شعراي خودتان :

 

اگر بيني كه نابينا و چاهست        اگر خاموش بنشيني گناهست

 

اين مطلب را كسي نميدانست و يا جسارت گفتنش نميكرد. در حاليكه سرا پا حقايقست. پس اگر كسي جلو افتاده ميخواهد مردم را از اشتباه بيرون آورد آيا اين گناه اوست؟!.. ديگر پيشوايان چگونه بوده اند؟!.. ديگري سر برآورده گفت چشده ديگران نميفهمند و تنها او ميفهمد؟! گفتم اينسخن هم پرتست. اگر بنا باين باشد بايد بهيچ يكي از پيشوايان نگراييد. سومي گفت : مگر ما ازو كمتريم كه تبعيت از فكر او كنيم؟!. من ديگر پاسخي ندادم ، زيرا ديدم اينها چندان در ناداني فرو رفته اند كه نميدانند كه پذيرفتن حقايق در واقع پيروي كردن بخرد و فهم خويشتنست. نميدانند كه گوش ندادن بحقايق دليل سبكمغزي و نافهمي آدم است ، ديگر درآن مجلس ننشسته برخاستم و بيرون آمدم.

 

اين داستان نيك نشان ميدهد كه همان معاندان نيز حقايق را درك ميكنند و اينست در برابر گفته هاي ما هيچ ايرادي يا پاسخي پيدا نميكنند ولي چون خردهاشان ناتوانست و رشتة اختيارشان در چنگ هوس و كينه و تعصب و خودخواهي و رشك و مانند اينهاست نميتوانند بحقايق گردن گزارند و برخي از بس خشمناك مي گردند كه زبان به بيفرهنگي نيز باز مي نمايند.

 

3-

سوم مي پرسيد : « آيا مي توان از روي حقايق زندگي كرد؟.. » من نمي دانم شما چه چيزها را « حقايق» مي پنداريد كه اين پرسش را ميكنيد. اگر با حقايق زندگي نمي توان كرد پس براي چه از دزدي و راهزني جلوگيري مي كنيد؟. براي چه كلاه برداري را بد مي دانيد؟! براي چه با بيماريها مبارزه مي كنيد؟!. براي چه بكشت و كار مي پردازيد؟!. براي چه وزارت جنگ برپا كرده ايد و سپاه تهيه ميكنيد؟!. براي چه شهرباني و شهرداري بنياد نهاده ايد؟!. براي چه دبيرستان و دانشكده باز كرده ايد؟!.. نه ، دور نميروم ، براي چه نان ميخوريد؟!. براي چه آب مينوشيد براي چه ميخوابيد؟!. براي چه رخت مي پوشيد؟!.. همچنين صد پرسش ديگري كه ميتوان پرسيد.

 

زيرا اينها هر يكي از پيروي بيك حقيقتي پديد آمده. از دزدي و راهزني جلوگيري ميكنيد براي آنكه « دزدي و راهزني آرامش و نظم توده را بهم ميزند» ، و همين خود يك حقيقتي است ، با بيماريها مبارزه ميكنيد براي آنكه « بيماريها آدمي را رنجور و ناآسوده مي گرداند» و همين نيز حقيقت ديگري ميباشد ، بكشت و كار مي پردازيد براي آنكه « بكشت و كار نيازمنديد تا روزي خود را بدست آوريد» ، و اين يك حقيقتي بشمار است. همچنين در آن موضوعهاي ديگر كه همگي در نتيجة پيروي از حقايق پديد آمده است.

 

شما از همة اينها چشم پوشيده ميگوييد : « آيا ميتوان از روي حقايق زندگي كرد؟» اگر كسي مطلب را وارونه گردانيده مي پرسيد : « آيا ميتوان جز با حقايق زندگي كرد؟..» شگفتي سخنش كمتر بود.

 

هرچه هست بايد مطلب را شرح دهيم. اين زمينه يكي از لغزشگاههاي ايرانيانست و هميشه اين جمله را بزبان دارند : « مگر ميشود با حقايق زندگي كرد؟». بايد دانست حقايق بدو رشته است : يكرشته حقايق آشكار كه همه كس ميداند (از قبيل حقايقي كه در بالا ياد كرديم) و يكرشته حقايق نهان كه هر كس نميداند (از قبيل حقايقي كه در ميانة ما و ديگران مورد بحث است و تاكنون در پرچم بسياري از آنها را شرح داده ايم).

پيداست كه گفتگو در زمينة اين يك رشتة دوم مي باشد. دربارة اينهاست كه بسياري از مردم بهانه ها مي آورند و شما نيز آن پرسش را ميكنيد. بايد دانست كه مردمان در زندگاني مخيرند كه باين حقايق پيروي نمايند و يا آنها را كنار نهاده بهوس يا به پندار يا از روي ناداني رفتار ديگري پيش گيرند. چيزيكه هست در نتيجه تفاوت بسياري خواهند داشت. مردميكه بحقايق پيروي نمايند يك زندگي سرفرازانه و نيكي خواهند داشت و از آسايش و خرسندي بهرة بيشتر خواهند يافت. ولي مردمي كه بهوس يا پندار گراييده از حقايق دور افتند ناگزير زندگي پستي پيدا كرده از آسايش بهرة بسيار كمي خواهند داشت.

 

مثلاً يكي از آن حقايق اينست : « يك مردمي كه در يك كشور ميزيند بايد داراي يكراه و يك آرمان باشند تا بتوانند دست بهم دهند و نيرو پديد آورند و آزادي خود را نگه دارند و بدستياري همديگر بسختيهاي زندگاني فيروز درآيند» اين يك حقيقت بسيار گرانمايه ايست. كنون اگر مردمي اينرا دريابند و يك راهنمايي (يا راهنماياني) از ميان ايشان برخيزد و همگي را بيكراه و بيك آرمان خوانده ناگزير درميان ايشان يگانگي و همدستي پديد آيد و يك تودة نيرومندي باشند كه آزادي خود را نگه دارند و با سرفرازي زندگي بسر برند (همچون بسياري از توده هاي اروپايي كه بيش يا كم از اين حقيقت آگاهند و پيروي بآن نموده اند). و اگر مردمي از آن ناآگاه باشند و يا بي پروايي نمايند و بهوس و پندار هر كسي انديشه هاي ديگري در مغز خود بپروراند و هر دسته اي آرزو و آرمان ديگري را دنبال كنند ناگزير پراكنده و پريشان باشند و هيچگاه با يكديگر يگانه و همدست نتوانند بود و يك نيرويي در برابر بيگانگان پديد نتوانند آورد و اينست هميشه لگدمال و زيردست باشند و از آسايش و خرسندي كمتر بهره بينند ، (همچون ايرانيان كه از آن حقيقت دور بوده اند و هميشه جز بهوسبازي و پندارپرستي نكوشيده اند و امروز بسزاي نادانيها خود گرفتار و لگدمال ميباشند).

 

بهمين يك مثل بس ميكنم و شما ببينيد آيا ميتوان با حقايق زندگي كرد يا نه؟!.. ببينيد آيا پيروي از حقايق بهتر است يا پيروي از هوسها و پندارها و نادانيها؟!. آيا كدام يكي براي اين توده سزاوارتر است؟!..

(پرچم روزانه شماره هاي167 ، 168 و 169پنجشنبه 22 ، شنبه 24 و يكشنبه 25 مرداد ماه 1321)

احمد كسروي...
ما را در سایت احمد كسروي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا فرهيزش kasravi بازدید : 186 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391 ساعت: 21:29