28ـ بايد از نادانيها جلو گرفت

ساخت وبلاگ

مسگر در شگفت شد و گفت : چگونه در سه روز مسگري را ياد گرفته؟!.. گفت آري ياد گرفته. ميگويد : مس را ميگزارند در آتش ميشود گرم. ميكوبند با چكوچ ميشود پهن ، اطرافش را برميگردانند ميشود ديگ. استاد خنديد و گفت : ناقلا خودش ياد گرفته بمادرش هم ياد داده.

 

درست داستان اين بيخردانست. چنين ميدانند حزب تنها مرامنامه نوشتن و يكنامي بروي خود گزاردن و چند جلسه اي دور هم نشستن است ، و اين كار را چندان آسان ميشمارند كه جوانان ناآزموده و ناآگاه نيز بآن مي پردازند.

 

شما اگر ميخواهيد تهيدستي و ناآگاهي آنان را بدانيد بپرسيد : چكار خواهيد كرد؟!.. چه كوششي بكار خواهيد برد؟!.. شما چه چيزها را كوشش ميناميد؟.. اگر اينها را بپرسيد خواهيد ديد درماندند و پاسخي نتوانستند.

 

براي آنكه اندازة ناداني اين كسان تا اندازه اي روشن گردد ناگزيرم يك نكته اي را شرح كنم : اساس يك حزب يا يك جمعيت (يا بفارسي گويم يك باهماد) يگانگي و همدستي ميباشد. صد تن يا هزار تن هنگامي جمعيت يا حزب ناميده ميشوند كه باهم يگانه گردند. ببينيم يگانگي با چه چيز درست ميشود؟ جز يكي بودن انديشه ها و مقصدها درست نميشود. اينست ما اگر ميخواهيم يكجمعيتي پديد آوريم بايد بكوشيم انديشه ها و مقصدها را يكي گردانيم. براي اينكار هم يكراه بيشتر نيست ، و آن اينكه از يكسو حقايق زندگاني و همچنين منافع كشور را شرح نموده در دلها جا دهيم و از يكسو با انديشه هاي گمراه و پراكنده كه دلها را پر كرده ، و همچنين با خيانتها و بدخواهي هايي كه با كشور ميشود نبرد كنيم. تنها از اين راهست كه خواهيم توانست انديشه ها و مقصدها را بيك زمينه درآوريم.

آنكسانيكه شش تن و هفت تن گرد هم مي نشينند و حزب ميسازند اساساً از اين نكته ناآگاهند و سبك مغزانه چنين ميدانند كه همينكه صد تن يا دويست تن را بنام فلان حزب باهم مربوط ساختند همان كافيست ، همان را يگانگي و همدستي ميشمارند. از بس ناآگاهند اين پراكندگي انديشه ها را كه درميانست و خود بدترين دردي ميباشد بحساب نمياورند و آنرا عيب كار خود نميدانند.

 

از آنسوي گرفتم كه اينها را دانستند و چنين خواستند كه چاره اي باين پراكندگي انديشه ها نمايند ، آيا چكار خواهند كرد؟!.. چه چاره بكار خواهند بست؟!.. آيا نبرد كردن با گمراهيها و پراكنده انديشيها از دست هر كس برمي آيد؟!.. آيا اين چيزها تا باين آسانيست؟!..

 

كساني از اينان بنزد من مي آيند و مي نشينند و چنين ميگويند : " ما هم يك حزبي تأسيس كرديم ... مرامنامه نوشته شده. حوزه ها هم مرتب است. يكروزنامه هم خواهيم نوشت. امتيازش خواسته شد". بيخرد مي پندارد حزب خانه است كه هر كس يكي بسازد ، يا شركت تجاريست كه هرچه بيشتر بهتر باشد.

 

مي گويم : شما اگر ميخواستيد بكوشيد و كارهايي كنيد ما كه از سالهاست ميكوشيم و اكنون يك جماعتي هستيم. چرا نيامديد با ما باشيد؟!.. از پاسخ در ميماند و پس از اندكي توقف صدايش را آهسته گردانيده چنين ميگويد : " ما هم خواستيم يك حزبي داشته باشيم".

 

مي گويم شما معني حزب را ندانسته ايد. حزب باغ يا باغچه نيست كه هر كس آرزو كند خود داشته باشد. اگر چنين باشد هر چند تني يكحزب ديگري تأسيس خواهند كرد و حزب شما بيش از همان چند تن نخواهد بود.

 

مي بينم بدبخت معني اينها را نمي فهمد. در پاسخ من ميگويد : " بگزار حزب مان را تكميل كنيم مي آييم با شما « ائتلاف» مي نماييم".

 

اين يك ماية رسواييست. يك عنوان بزرگي بدينسان بازيچة هوسها گرديده. اين در اين كشور معمول گرديده كه هر زمان كه يك سختي روي ميدهد و يا يكمرد چيره اي پيدا ميشود همه خود را كنار ميكشند و ميدان را بچاپلوسان وامي گزارند ، و هر زمان كه آزادي پيش ميآيد بدينسان حزبسازي آغاز ميگردد.

 

اينان آن كسانيند كه ديروز در زمان شاه گذشته خاموشي گزيده و نبودن آزادي را بهانه ساخته بكمترين كوششي برنميخاستند ، امروز هم رفتارشان را مي بينيد.

 

داستان داستان قورباغه هاي يك استخر است كه هر زمان كه پيرامون استخر را تهي يافتند سر از آب بيرون آورده هر يكي بهوس و دلخواه آوازخواني كنند و سراسر باغ را پر از هياهو گردانند. ولي همينكه كسي پيدا شد و يك سنگي انداخت بيدرنگ سر بزير آب فرو برند و از ديده ها ناپديد گردند.

 

كساني ميگويند : اين حزبهاي بيمايه و بيپايي كه هستند اثري ندارند و مردم پروايي به آنها نمي نمايند ، و آنگاه هر كدام پس از يكي دو هفته عمر از ميان مي روند. پس چه نياز دارد كه شما از آنها بد نويسيد؟!..


مي گويم : چرا كساني بيك كارهاي بيهوده اي برخيزند كه پس از دو سه هفته از ميان رود؟!.. اينان اگر دشمنان ما بودند مي گفتيم بگزار عمر خود را با كارهاي بيهوده هدر گردانند. ولي دشمنان ما نيستند و ما بايد بجلوگيري كوشيم. اينها همه نتيجة نادانستن است و ما چون بنويسيم و بدانند بسياري از آنان باز خواهند گرديد.

 

اينها زيانش تنها بخود آنكسان نيست كه ما بتوانيم خاموش باشيم. اينها زيانش بيش از همه بكشور و توده است كه آبروي آن را ميبرد. امروز هر كس از خودي و بيگانه اين كارها را بشنود باين توده با ديدة توهين خواهد نگريست. در كشوري كه اين بازيچه هاي خنك رخ ميدهد و جلوگيري يا اعتراض نميشود هركس حق دارد بآن كشور بدبين باشد.

 

اين رفتار چندين ناداني را در بر دارد ، از چندين ناداني تركيب يافته است.

 

1) اين كار جز نتيجة خودخواهي نيست. آن خوي پست خودخواهيست كه آنانرا باين كار واداشته. وگرنه براي چيست كه ما از سالهاست ميكوشيم و خود يك جمعيتي هستيم بما نمي پيوندند و خودشان رفته آن بازيچه را درست ميكنند؟!.

 

اين يكي از دانستنيهاست كه يك مردمي هرچه بيشتر پايين افتند و بيشتر خوار گردند خوي پليد خودخواهي در ميان آنان بيشتر نيرو گيرد. امروز در اين مردم آن خوي ناستوده بسيار نيرومند است و اين در نتيجه همانست كه از همدستي با يكديگر عارشان مي آيد و هر كسي مي خواهد خود پيشوا باشد و بنيادگزار يك حزب شمرده شود.

 

اين كار زشت را ميكنند و آنوقت بهانه هاي شگفتي مي آورند. مثلاً مي پرسيم : شما اگر براستي ميخواهيد يك جمعيتي باشيد چرا نبايد با ما همدست گرديد؟!.. در پاسخ درمي مانند و بهانه آورده چنين مي گويند : " چون شما از شعرا بد گفته ايد جوانان از شما رنجيده اند و بشما نزديك نمي آيند".[1]

 

پاسخ را شما تماشا كنيد! خوب اي بيخردان ، ما اگر از شعرا بد نوشته ايم براي آنست كه آنها را بد ميدانيم و شعرهاي آنها را بزيان اين توده و اين كشور ميشناسيم. ما جمعيت را براي اين ميخواهيم كه دست بهم داده باين آلودگيها چاره كنيم براي پلو خوردن نميخواهيم. ما اگر از شعرا بد نوشته ايم دليلهايش هم ياد كرده ايم. جوانان اگر نمي پسندند ايرادهاشان بنويسند. بنويسند تا بدانيم چه عذري براي آن پستيهاي شعرا مي آورند. و آنگاه كدام جوانانند كه از ما رنجيده اند؟!.. جز يك چند تني هوسباز كه از ياوه بافي لذت ميبرند و نميخواهند از آن دست بردارند كدامها از ما رنجيده اند؟!..

 

آن نوشته هاي ما دربارة شعر اين اثر را داد كه كساني از جوانان با فهم و خرد از بيهوده گويي توبه كردند و سروده هاي خود را از ميان بردند. تنها دستة كوچكي از پير و جوان عناد بخرج دادند و دست از بيهوده گويي نكشيدند.


گذشته از همة اينها ، مگر ما بايد از رنجش اين كس و آنكس بترسيم؟!.. شما اگر گرفتار خودخواهي نيستيد بايستي با ما همدست گرديد و بآن جوانان نيز پاسخ دهيد. نه اينكه بخاطر رنجش آنان خود را كنار گيريد و يكدستة ديگري باشيد.

 

2) اينان معني حزب و جمعيت را نفهميده اند و آنرا بيش از اين نميدانند كه يك نامي بروي خود گزارند و چند جمله اي را بهم بافند مرامنامه خوانند و چند جلسه گرد هم نشينند. حزب را همين ميدانند و بس. چنانكه ديروز گفتيم اين همان داستان شاگرد مسگر و مسگري ياد گرفتن اوست.

 

اينان هيچ نمي دانند كه يكدسته از چه راه باهم يگانه مي گردند. نمي دانند كه اساس يگانگي چيست؟!.. اگر شما بپرسيد پاسخ درستي نخواهيد شنيد. اينان مي پندارند همينكه از دوستان و رفقاي خود خواهش كنند كه بياييد و با ما باشيد و آنها نيز بپذيرند همين كافيست ، يا تصور ميكنند كه مردم را بهر نامي كه بدور خود گرد آورند نتيجه خواهد داد.

 

يكي از اينان با من مي گفت : شما اگر در مرامنامه قيد كنيد : « كار پيدا كردن براي بيكاران» يا « سعي باضافه حقوق كارمندان دولت» پيشرفت بسياري خواهد كرد و يكدسته هايي از بيكاران و يا از كارمندان دولت بسر شما گرد خواهند آمد. ديگري ميگفت : من يك فكري كرده ام و آن اينكه بمستخدمين دون اشل ادارات وعدة حمايت دهيم و آنها را بسر خود گرد آوريم.

 

در تبريز با يكي از آنانكه حزب ساخته اند گفتگو ميكرديم. من گفتم : اساس بدبختي ايران پراكندگي انديشه هاست. امروز در اين كشور اساس حكومت دانسته نيست. زيرا قانون اساسي بروي دموكراسيست در حاليكه دسته هاي بسياري بعنوان هاي گوناگون آنرا نمي پسندند و ايرادهايي ميگيرند و هر دسته يكنوع ديگري از حكومت را آرزو مينمايند. مقصود اين بود كه بايد نخست تكليف اين اختلاف و مانندهاي آنرا روشن گردانيم تا انديشه ها يكي گردد و يگانگي درميان باشد.

 

ولي شنونده چنين گفت : " ما امروز بايد همه را بر سر خود گرد آوريم و باين اختلافها كاري نداشته باشيم". در دل خود گفتم : اندازة دانش شما دانسته شد.

 

اينها نمونه هايي از انديشه هاي آنهاست و خود دلالت ميكند كه معني درست حزب را نميدانند و از سرّ يگانگي آگاه نيستند. اينها تنها مربوط شدن صد تن يا كمتر يا بيشتر را بهمديگر يگانگي ميشناسند. در حاليكه آن يگانگي نيست و خود سودي ندارد. زيرا يكدسته اي كه با آن ترتيب بهم مربوط شوند و درميان ايشان اشتراكي در انديشه و باور و آرزو نباشد با يك پيش آمدي پراكنده گردند و اساساً از چنين دسته اي كاري ساخته نگردد.

 

از تاريخ دليلهاي بسيار براي اين گفته پيدا توان كرد. در آغاز مشروطه روزنامه ها پياپي مردم را به « اتحاد و اتفاق» دعوت ميكردند. هر روز گفتارها بود كه در اين زمينه نوشته ميشد. نويسندگان بجاي آنكه معني درست مشروطه را بمردم بفهمانند و حقايق را شرح داده تصرف در انديشه هاي آنان كنند و از اينراه « يگانگي و همدستي» درميان ايشان پديد آورند هر روز فشار آورده بمردم ميگفتند : « اتحاد كنيد» و « دست برادري بهم دهيد» و « اعتصموا بحبل الله» و مانند اينها. آن وقت داستانها از يگانگي و همدستي توده هاي اروپايي مي سرودند.

در نتيجة اين كار مردم در تهران و ديگر جاها بتكان آمده آرزو ميكردند كه همدستي نمايند. ولي چه مي كردند؟... مثلاً در يك مسجدي پانصد تن گرد مي آمدند و يكي پا ميشد و ستايش از « اتحاد» ميكرد و بالاخره همگي پيمان مي بستند كه « متحد» باشند و باهم برادري نمايند ، و سپس برداشته بتهران يا بشهرهاي ديگر تلگرافهاي گزافه آميز مي كردند كه ما مردم فلان شهر ده هزار نفر متحد شده ايم و پيمان برادري بسته ايم.

 

در حاليكه دلهاي آنها پر از انديشه هاي گوناگون بود و در نهان كمترين وسيله براي همدستي و يگانگي باهم نداشتند ، و اين بود پس از چند ماهي همينكه در تهران حاجي شيخ فضل الله نوري و در نجف سيدكاظم يزدي با مشروطه مخالفت نمودند همان كسان بميانشان دوتيرگي افتاده و دستة انبوهي از آنانكه ديروز بنام مشروطه خواهي اتحاد كرده بودند امروز مشروطه خواهان را بيدين شناختند و در تبريز و برخي شهرهاي ديگر تفنگهاي خود را برداشته بكشتن مشروطه خواهان برخاستند. اين بود پايان آن پيمانهاي اتحاد كه باهم مي بستند.

(پرچم روزانه شماره هاي 67 و 68 سال يكم دوشنبه 24 و سه شنبه 25 فروردين ماه 1321)

 

[1] : كسروي در سال 1312 مهنامة پيمان را بنياد گزارد و از سال دوم كه به بهانة هزارة فردوسي شعرسرايي و توجه به « ادبيات» روية ديوانگي و سرسام بخود گرفت به موضوع شعر و ادبيات پرداخت و نه با شعر به معني درست آن بلكه با ياوه گويي ، بيهوده گويي و پستيهايي كه در شعرها بكار رفته نبردها كرد.

 

اين نبرد هياهوي بزرگي برانگيخت و به كينه توزيها و دشمنيهايي انجاميد و كسروي را دشمن شعر شناساندند. ليكن چون به دليلهاي او پاسخي نبود ، و از آنسو كسروي در انجمن ادبي تهران سخنراني بيمانندي كرد و به خرده گيري شاعران و هوادارانشان پاسخهاي بُرنده داد ، اينبود هياهو رفته رفته خوابيد.

 

پيمان در هر سال زمينه اي را دنبال ميكرد و با انتشار حقايق با گمراهيها و آلودگيهاي توده نبرد كرده راه را براي پيشرفت توده مي گشود. پيمان تا خرداد 1321 يعني چند ماه پس از آغاز پرچم هم منتشر مي شد و مي بايد آن را در نبرد با ناراستيها و پندارها پيشگام دانست.

درست است كه نوشته هاي پيمان دشمنان زخم خورده اي بجا گزارد ولي از آنسو هواداران پافشاري را نيز دور خود گرد آورد. نشستهاي هواداران پيمان در تهران در خانة دارندة آن و شبهاي آدينة هر هفته تا آخرين هفتة زندگاني او برگزار مي گرديد.

در زمينة « ادبيات» تأثير پيمان بسيار برجسته و چشمگير بوده است. چنانكه از هياهويي كه بدخواهان در پيرامون « ادبيات» برپا كرده بودند و يك نيم از جوانان را به شعر خواندن و سرودن و به كار شعرا پرداختن واداشته بودند بسيار كاست و تير ايشان به سنگ خورد (در اين باره كتاب در پيرامون « ادبيات» و گفتار بعدي « ما بكار از راهش درآمده ايم» ديده شود). با اينهمه دسته اي از آن كار بيهوده دست نكشيدند و همچنان هم هستند. اشارة بهانه جو به رنجش جواناني از آن دسته است. ـ پايگاه

 

ما بكار از راهش درآمده ايم

 

مي دانم كساني خواهند گفت : در جاييكه از ديگران بد مي نويسيد پس چگونه خودتان حزبي بنياد گزارده ايد؟!.. مي گويم : ما حزبي بآن معني كه فهميدة ديگرانست بنياد نگزارده ايم. ما از چنان بازيچه هاي خنك بيزاريم.

 

كساني اگر تاريخچة جمعيت ما را بخواهند از نه سال پيش آغاز گرديده. در زمان شاه گذشته كه يكدسته كارشان چاپلوسي كردن و بهره ها بردن بود ، و دسته هاي ديگر نيز دست روي دست گزارده تنها بگله و بدگويي بس ميكردند من و يارانم يكراه بسيار مهمي را پيش گرفته ميكوشيديم. اين جمعيت ما از سال 1312 آغاز شده.

 

از آنسوي ما اين نكرديم كه چند جمله اي را بهم ببافيم و آنرا « مرامنامه» خوانيم و بهمان بس كرده پي خوشيهاي خود رويم. ما بكار از راهش درآمديم. در اينجا همة سخنها را نميتوان نوشت. همين اندازه ميگويم : ما كوشش را با يك بينش بيمانندي آغاز كرديم.

 

ما نيك مي دانستيم كه ماية بدبختي ايران (بلكه ماية سراسر شرق) ، بيش از همه چيز ، انديشه هاي كج و پراكنده است. در ايران درميان بيست مليون مردم شما ده تني پيدا نميكرديد كه داراي يك انديشه و يكراه باشند.

 

نيك مي دانستيم كه اين انديشه هاي پراكنده دو زيان بسيار بزرگي را در بر دارد : زيرا از يكسو مردم را از هم مي پراكند و پريشاني بميان ايشان مي اندازد ، از سوي ديگر چون چيزهاي پوچ و كجيست مردم را كوتاه انديش ميگرداند و خويهاشان پست و ناستوده ميسازد.

 

نيك ميدانستيم كه بايد پيش از همه باينها چاره كرد و چاره هم جز آن نيست كه « حقايق» را منتشر گردانيم و در دلها جا دهيم و بدستياري آنها اين انديشه هاي پراكنده و پوچ را از دلها بيرون سازيم.

پس از همه نيك ميدانستيم كه چون حقايق را بنويسيم يك هايهويي خواهد برخاست و مردم بدو دسته خواهند بود : يكدسته آنانكه اين حقايق را بپذيرند و يكدسته آنانكه بدشمني و كارشكني برخيزند.

 

 

در نتيجة اين دانستنها بود كه من بي آنكه كسي را دعوت كنم و يا از دوستان خود خواهشي نمايم بنشر حقايق پرداختم. نخست گفتارهايي در شفق سرخ نوشتم كه در اينجا چون پايش افتاده بايد از دارندة آن (آقاي مايل تويسركاني) سپاس گزارم. سپس هم مهنامة پيمان را بنياد گزاردم كه سال بسال تاكنون انتشار يافته است.

 

چنانكه پيش بيني كرده بوديم انتشار حقايق بيك هياهوي سختي برخورد : پيمان در هر سال خود يك زمينه اي را دنبال ميكرد : در سال نخست اروپاييگري ، در سال دوم شعرها و كتابهاي زمان مغول ، از سال سوم كيشهاي پراكنده. ما در هر زمينه اي بكشاكش و هياهوي سختي برخورديم. ولي در آنميان از دور و نزديك مردان پاكدرون حقايق را پذيرفته و كم كم با ما رابطه و آشنايي پيدا كردند و بسياري از آنان به پشتيباني از پيمان برخاستند و مردانگيها نمودند. بدينسان يك جمعيتي پديد آمد كه امروز در همة شهرهاي ايران هستند و در اين كوششها كه مي نماييم از دور و نزديك همدستي ميكنند.

 

راست است كه ما در اين نه سال رنج بسيار كشيده ايم و اكنون نتيجة كمي در دست داريم. پس از نه سال كوشش هنوز انبوهي از مردم نام پيمان را نشنيده اند. اگر رنجهاي خود را با اين نتيجه در ترازو گزاريم بي تناسب بنظر خواهد آمد. ولي ما بيك زمينة سختي درآمده بوديم و از سوي ديگر كارشكنيهايي ميديديم و با آنحال بيشتر از اين پيشرفت نمي توانستيم. داستان كسي بود كه بخواهد سنگ را بشكافد و جويي پديد آورد و افزار كارش جز يك كلنگي نباشد. ما ميبايست با چند رشته در نبرد باشيم و با اينحال پيش رويم و پيداست كه اين پيشرفت گام بگام بايستي بود.

 

من اگر تاريخچة پيمان را بنويسم بسيار دراز خواهد بود. براي آن يك كتاب جداگانه اي بايد. يكروزي بود جناب آقاي فروغي نخست وزير و جناب آقاي حكمت وزير فرهنگ بودند و اين دو وزير هواداري بسيار از شعراي گذشته ايران مينمودند و در راه رواج آنها كوشش بي اندازه نشان ميدادند. در همان روزها « كنگرة فردوسي» تازه بپايان رسيده و در نتيجة آن جشن و تجليل باشكوه در سرتاسر ايران هواداري از شعر و شاعران رواج بي اندازه يافته بود. در بيشتر شهرها انجمن ادبي كه خود انجمن شاعران بود برپا ميكردند. روزنامه ها پياپي شعر و غزل بچاپ ميرسانيدند.

 

در همان هنگام ما در سال دوم پيمان بنوشتن گفتارهايي در نكوهش از بيهوده گويي شاعران آغاز كرديم و زيانهاي كتابهاي بازمانده از زمان مغول و قرنهاي گذشته را يكايك شمردن گرفتيم.

 

ما با هر شعر مخالف نيستيم. من مقصود خود را دربارة شعر بارها نوشته ام و در پرچم نيز خواهيم نوشت. ما از يكسو با بيهوده گويي شاعران دشمني مي نموديم و از يكسو شعرها و كتابهاي زمان مغول و قرنهاي گذشته را ( كه دورة زبوني ايران بوده) زيان آور ميدانستيم. اينها را بايد در جاي خود شرح دهيم.

 

بهرحال نوشته هاي ما در چنان هنگامي با يك هياهوي سختي مصادف گرديده انجمن ادبي و شاعران همگي بدشمني برخاستند. برخي روزنامه ها ستونهاي خود را بروي گفتارهاي پست و بي ادبانه كه كساني در برابر دليلهاي ما مي نوشتند باز كردند.

 

از آنسوي آقايان نخست وزير و وزير فرهنگ با پيمان دشمني سختي نمودند و از فشار باز نايستادند. همان جناب حكمت چون گواه اين داستانست در اينجا مينويسم : در آن روزها من در دانشكدة معقول [و] منقول درس مختصري [تاريخ] داشتم و چون همان هنگام قانون دانشگاه گذشت من نيز مشمول بودم كه بايستي يك رساله اي بنويسم و از شمار استادان باشم و ماهانه سه هزار ريال بيشتر حقوق گيرم. ليكن روزي بديدن جناب آقاي حكمت رفتم و ايشان بي مقدمه بپرخاشهايي برخاستند كه چرا در پيمان از خيام و ديگر شاعران بدگويي رفته ، و در پايان چنين گفتند : " ما شما را باستادي در دانشگاه با اين شرط خواهيم پذيرفت كه آن نوشته هاي خود را جبران كنيد". من پاسخ داده گفتم : "در آنصورت بايد از استادي دانشگاه چشم پوشم". چنان هم كردم براي آنكه از راه خود برنگردم از حقوق استادي و از ديگر بهره هاي آن چشم پوشيدم.

 

كساني بمن ايراد ميگيرند كه كيف وكالت بزير بغل گرفته و هر روز در دادگاهها در جلو اين ميز و آن ميز مي ايستم. ولي من خود از اينكار بسيار خرسندم. زيرا همين كيف به بغل زدن و در جلو ميزهاي دفتر و دادگاه ايستادنست كه مرا توانا گردانيده از چنين آزمايشهايي با پيشاني باز بيرون آيم.

 

در اينجا جاي آن نيست كه بگوييم چرا آقاي فروغي و آقاي حكمت بكتابهاي زمان مغول و بشعراي گذشته آن علاقه را نشان ميدادند و چرا من آن مخالفت را ميكردم. ظاهر مطلب آنست كه آقايان چون خود شاعرند هواداري از شعرا مينمودند و من چون شاعر نيستم از آن بدم مي آمد. ولي چنين نيست و داستان از هر دو سو بسيار عميقتر از اينست كه در بيرون ديده ميشود. نه آنان كسي هستند كه بنام شاعري يا شعر دوستي بآن سختگيريها و فشارها پردازند و نه من كسي هستم كه بعلت شاعر نبودن آن دشمني را با شاعران نمايم و آن سختيها را بخود هموار گردانم. اينها علتهاي ديگري دارد كه بايد يكروزي با خود آقايان روبرو شويم (اگر خدا خواهد) و اينسخنان را بميان آوريم و در آن هنگام در روزنامه هم خواهيم نوشت و بسياري از رازها را آشكار خواهيم گردانيد.

 

براي آنكه فرق ميان كوششهاي ما و كارهاي بيهودة ديگران نيك دانسته گردد يك مثل ياد ميكنم : چنين فرض كنيد شما بيك ديهي رفته ايد و مي خواهيد چند سالي در آنجا بمانيد. ولي مي بينيد روستاييان در ناداني فرو رفته اند و از حقايق بسيار دورند ، (مثلاً سيزده را نحس ميشمارند ، اگر كسي عطسه كرد پي كاري نميروند ، زمين را هنوز بروي شاخ گاو مي شمارند ، آفتاب را چنين ميدانند كه شامگاهان در يك چاهي فرو ميرود و بامدادان از چاه ديگري بيرون مي آيد) و شما دوست ميداريد كه آنانرا از ناداني بيرون آوريد ـ آيا چكار كنيد؟..

 

آيا روستاييان را گرد آورده و از آنان يكحزبي ميسازيد و يكمرامنامه نوشته يكمادة آنرا « مبارزه با ناداني» قرار ميدهيد و بهمين اندازه بس كرده آسوده مي نشينيد ، يا اينكه بنشر حقايق پرداخته و هركجا كه فرصت يافتيد گفتگو مي كنيد و حقيقت زمين و آفتاب را با زبان روستايي فهم بآنان ميدهيد ، و بي اساسي نحوست سيزده و بي تأثيري عطسه را بهمگي ميفهمانيد؟!.. آيا كدام يكي از اين دو بخرد نزديك است؟..

 

پيداست كه آن كار نخستين بيهوده است و از حزب ساختن و مرامنامه نوشتن نتيجه اي نباشد و بايد باين كار دوم پرداخت و با نشر حقايق اوهام را از دلهاي روستاييان بيرون گردانيد. نتيجه تنها از اين تواند بود.

 

كارما با ديگران همين فرق را دارد. ما بنشر حقايق ميكوشيم ولي آنها بمرامنامه نوشتن بس ميكنند بلكه كارشان سست تر از اينست. آن جمله هايي را كه در مرامنامه هاشان مي نويسند ، اگر پرسشهايي كنيد خواهيد ديد معناي آنها را نيز نميدانند. يك جمله هاييست از اينجا و آنجا برداشته اند و خود معنايش را نمي فهمند.

 

مثلاً مي نويسد : « كوشش باستواري وحدت ملي» شما اگر بپرسيد : "« وحدت ملي» چيست؟.. با چه چيزهاست كه يگانگي درميان يك توده پديد مي آيد؟.." خواهيد ديد پاسخي نتوانستند. اگر بپرسيد : " شما از چه راه باستواري بنياد آن خواهيد كوشيد و بچه كارهايي خواهيد پرداخت؟!.." خواهيد ديد درماندند. اينها چيزهاييست كه هيچگاه نينديشيده اند.

 

دوباره ميگويم : آنان را باين كار جز خودخواهي برنيانگيخته و مقصودشان جز هوسبازي نيست. اينست نيازي بانديشه در پيرامون آن ندارند. بيك كاريكه هيچگاه نخواهند كوشيد چه نيازي بانديشه در پيرامون آنست.

 

چنين فرض كنيم شما يك زميني داريد و ميخواهيد براستي آن را آباد كنيد و يك باغي پديد آوريد. ناچار خواهيد انديشيد كه براي آنكار وسايل بسياري از بيل و كلنگ و كارگر و نهال درخت و تخم و مانند اينها لازم داريد و بايد چند سال بكوشيد. ولي اگر چنين نيتي را براستي نداريد و تنها براي خودنمايي ميگوييد : " اينجا را باغ خواهيم كرد" ناچار دربارة وسايلش نخواهيد انديشيد. در آنحال ممكنست پاية لاف و گزاف را بالا برده مدعي شويد كه يك عمارت هشتاد طبقه اي هم در يك گوشة آن باغ موهومي خواهيد ساخت.

 

چنانكه اين حزبسازان نظير همين لاف و گزاف را هم دارند و در چند مرامنامه اي كه بدستم افتاده مي بينم گذشته از ديگر ماده ها كه همگي لغو است يك ماده هم « اصلاح دين» مينويسند كه اين خودش دليل است كه بيكبار از معاني چشم پوشيده اند و تنها درپي الفاظند. اينها را كساني مينويسند كه اگر بپرسيم : " دين چيست؟.." خواهند درماند و معني درست آنرا نخواهند توانست. با اينحال گستاخانه برميدارند اين عبارتها را مينويسند.

 

اين عبارتها درست مانند آنست كه يكمرد بي چيز و لاتي كساني را دور خود گرد آورد و بآنها وعدة تأسيس يك بانك دهد و يا گفتگو از يك شركت يك ملياردي كند.

 

روزهاييكه تازه بتهران آمده بودم مي شنيدم يكي گفته من « دائرة المعارف» خواهم نوشت. روزي در يك مجلسي گفتگو مي كردند گفتم : « دائرة المعارف يا انسيكلوپيدي كتابي را ميگويند كه همة دانشها را در بر داشته باشد و اينست آنرا يكتن نمي تواند نوشت. بلكه بايد دانشمندان هر فني در نوشتن آن شركت كنند. پس آن كسيكه مدعي است دائرة المعارف خواهد نوشت همين دليل است كه معني دائرة المعارف را نميداند.

 

آن لاتي كه مي نشيند و وعدة تأسيس بانك ميدهد پيداست كه معني بانك را نميداند! آن حزبسازاني كه در مرامنامه هاشان مي نويسند : « اصلاح دين» بي گمانست كه معني دين را نفهميده اند. اگر فهميده بودند بچنين سخني گستاخي نمي نمودند.

 

موضوع دين بماند ، در آن زمينة « وحدت ملي» گفتگو كنم. اين يك چيزيست از سالها بزبانها افتاده. از سالها اين آرزو در ميانست كه تودة ايران همگي يكي گردند و در ميانشان جدايي و پراكندگي نباشد. ما نيز آنرا آرزو ميكنيم. ولي بايد ديد مقصود چيست و از چه راه ميتوان بآن رسيد؟..

 

براي روشني مطلب بايد موانع آن يگانگي را شرح دهيم : در ايران امروز چند چيز است كه توده را از هم پراكنده و پريشاني بميان ايشان انداخته : يكي از آنها كيشهاست ، در ايران شمرده ايم چهارده مذهب هست كه پيروان هر مذهبي از هم جدا ميباشند. ديگري از آنها زبانست. در اين كشور زبانهاي بسياري هست (از تركي و عربي و ارمني و آسوري و فارسي) و اينها خود ماية جدايي و كينه توزي ميباشد. ديگري از آنها پريشاني انديشه هاست كه شما چهار تن را با يك انديشه پيدا نتوانيد كرد.

 

اينها موانع يگانگيست و ما كه چاره ميخواهيم بايد با يكايك اينها در نبرد باشيم ، و اين كاريست كه ما از نه سال پيش بآن برخاسته ايم و ميكوشيم. در اين نه سال ما از يكسو با اين موانع نبرد كرده و بهر كدام حمله هاي سختي كرده ايم و از يكسو بنشر حقايق و روشن گردانيدن معني درست زندگي تلاش نموده ايم.

 

مثلاً ديروز از مخالفتي كه با شعرا كرده ايم سخن راندم. آن مخالفت را چرا كرده ايم؟... چه نتيجه از آن ميخواستيم؟ براي اين كرده ايم كه يكي از علل پريشاني انديشه ها شعرهاي همان شاعران ميباشد. اينان در زمان مغول در دور بدبختي و زبوني ايرانيان برخاسته و هرچه شنيده و انديشيده اند ـ از كج و راست و سودمند و زيانمند ـ برشتة نظم كشيده براي آيندگان يادگار گزارده اند.

 

شما اگر يكديوان شاعري را باز كنيد و با يكدقتي آنرا جستجو نماييد ، در هر صفحه چند مطلب متناقص هم بنظم كشيده شده : تعليمات ديني ، فلسفة يونان ، بدآموزيهاي خراباتيان ، پندارهاي صوفيان ، گمراهيهاي باطنيان ، خرافات بني اسرائيل ، بافندگيهاي منجمان و بسيار مانند اينها همه بهم درآميخته ، و با يك زبان خوشِ شيوايي برشتة شعر آورده گرديده. اينست كسانيكه بآن ديوانها انس دارند مغزهاي آنها آكنده از انديشه هاي متناقض ميباشد. در نتيجة همين آكندگي مغز اراده هاشان سست و اخلاقشان آلوده است. اينست علت مخالفت ما با آن شعرها و ديوانها.

اين يك موضوعيست كه بايد بسيار مشروحتر از اين بنويسيم. در اينجا مقصود آنست كه در اين نه سال ما همه در راه يگانگي توده ، يا بگفتة ديگران « وحدت ملي» كوشيده ايم و كنون هم در همان زمينه ميكوشيم. اين همه گفتارهاي پياپي براي نشر حقايق است كه انديشه ها بهم نزديك گردد.

 

ما اين را خود دانسته ايم و ميكوشيم. ولي ديگران تنها بنوشتنش در مرامنامه بس ميكنند كه نه معنايش را ميدانند و نه كمترين كوششي را در آنراه بكار خواهند برد. بلكه همين رفتار بيخردانه شان كه هرچند تني يك حزبي پديد ميآورند خود دليل است كه كمترين علاقه را باين موضوع ندارند. زيرا اگر علاقه داشتند خودشان به پراكندگي نمي كوشيدند. اگر علاقه داشتند با يك شوق و دلخواه بما پيوسته همدستي مي نمودند.

 

داستان اينان داستان آن كودكيست كه در كودكستان جمله هايي يادش داده بودند كه يكي هم اين بود : " چون پدر و مادرمان خوابيده صدا نكنيم ..." كودك اين را ياد گرفته بود و هنگام ظهر كه پدر و مادرش خوابيده بودند با آواز بلند آنرا ميخواند.

 

اينان در بيشعوري از آن كودك كمتر نيستند. « اتحاد» و « اتفاق» و « وحدت ملي» و اينگونه عنوانها را ياد گرفته اند ولي خودشان يگانگي را بهم زده هر چهار تني يك حزبي ميسازند.

 

كوتاه سخن آنكه ما از راه نشر حقايق پيش آمده ايم و مقصودمان آنست كه يك رشته حقايق روشن گردد. و يك دسته مردان باغيرت ـ از دور و نزديك ـ در پيرامون آنها همدستي نمايند و راهنماي انديشه هاي توده باشند.

 

ما در ايرانيان يك بيچارگي غريبي حس كرديم. در اين جهان پرحوادث اين مردم بيچاره نميدانند چكار كنند و رو بكدام سو آورند. همچون غريقي كه به سيل افتاده دست پا زنان ميروند و نميدانند كارشان بكجا خواهد انجاميد.

 

سالهاست در ايران راهي براي زندگاني نيست و مردم همه سرگردانند و نميدانند رو بكجا برگردانند. يكدسته گوش بسوي اروپا دوخته اند كه يك آوازي از آنسو بشنوند و فهميده و نافهميده دنبالش را گيرند ، و هرچه در اروپا هست از دموكرات ، و سوسيال دموكرات ، و ناسيونال سوسياليست ، و كمونيست ـ در ايران شبيهش را سازند. يكدستة ديگري چشم از جهان پوشيده و خود را بدامن انديشة كهن ـ از صوفيگري ، خراباتيگري و مانند آن ـ مي اندازند و با اينها خود را سرگرم ميسازند. يكدستة ديگري سرگرداني را با بي حميتي توأم گردانيده به بيگانگان ميگرايند و خود را افزار دست آنان ميگردانند.

 

ببينيد بيچارگي بكجا رسيده : در اين كشور خونها ريخته شده و پس از سالها كوشش مشروطه (يا حكومت ملي) برپا گرديده و هنوز سي و چند سال نگذشته دسته هاي انبوهي از آن دلسردي مينمايند ، و ما چون ميپرسيم : " علت اين دلسردي چيست؟!.." مي بينيم پاسخي نمي توانند ، و علتي جز سرگرداني و نافهمي برايش پيدا نمي كنيم.

 

اين سرگرداني و بيچارگي توده ، من و يارانم را برآن واميدارد كه بميان آييم و مردان غيرتمند را از دور و نزديك بياري خود خوانيم و باين سرگرداني و بيچارگي چاره انديشيم. برآن واميدارد كه يكرشته حقايق زندگي را بميان آورده و يكراهي باز كرده و همة آزادگان و غيرتمندان را بهمراهي دعوت نماييم.

 

ما نيك ميدا احمد كسروي...

ما را در سایت احمد كسروي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا فرهيزش kasravi بازدید : 133 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391 ساعت: 13:21